شنبه ۲۹ اردیبهشت ۰۳

فعالیت ۴ صفحه ۷۸ نگارش یازدهم

انشاهای کتاب یازدهم تجربی مبینا ایوبی

فعالیت ۴ صفحه ۷۸ نگارش یازدهم

۴ بازديد
فعالیت ۴ صفحه ۷۸
(شعرای یمانی)
     (رهبر جادوگران سیاه)#...ودر شبی که ستاره ی شِعرای یَمانی بر سنگ قرمز بزرگ بتابد، با ریختن خون مان،قدرت اصلی ما جادوگران سیاه باز خواهد گشت.
     با پایان یافتن سخنرانی رهبر بزرگ صدای فریاد و غوغای جادوگران سیاه بلند شد.سوفی و مایا متعجب به جمعیت نگاه میکردند.
     بعد از تلاش بسیار توانسته بودند خودشان را بین این جمعیت جا بدهند.هردو جادوگران سفیدی از مرکز کنترل جادو بودند که برای این پرونده از جان و دل مایه گزاشته بودند.این بزرگترین اجتماع جادوگران سیاه بود که به خودشان انجمن شب میگفتندو قصد باطل کردن طلسم شان را داشتند.
سوفی به مایا نگاه کرد که مجذوب رهبر و سخنانش شده بود.آرام در گوشش گفت《مایا،حالا چیکار کنیم؟ فردا شب مراسم انجام میشه.اگه بتونن طلسمی که اجدادمون روشون گزاشتن و باطل کنن فکر نمیکنم کسی روی زمین زنده بمونه.》
    مایا که از چهره اش اطمینان معلوم بود رو به سوفی کرد و آرام گفت:《نگران نباش! حالا که فهمیدیم نقشه شون چیه کافیه به مرکز اطلاع بدیم.احتمالا آماده کردن خودشون برای مراسم برگردوندن دود سیاه که به قعر زمین فرستادیم چند ساعتی طول بکشه،با حساب اون تقریبا ۲۱ ساعت زمان داریم.فکر کنم تا اون موقع نیرو هامون برسن.》
    با این حرف مایا سوفی کمی آرامش خاطر پیدا کرد. جشن و سخنرانی تا ساعت های ۳ نصفه شب ادامه داشت و انها مجبور به همراهی با جادوگران سیاه بودند. برای عادی سازی سوفی و مایا از همدیگر جدا شده بودند تا مشکوک نباشند و قرار گزاشته بودند که بعد از جشن امشب داخل مخفیگاهشان همدیگر را ببینند.
     مایا بعد جشن هرچه گشت سوفی را پیدا نکرد.با خود گفت:《حتما رفته به مخفیگاه.بهتر،با هم نباشیم امن تره》و به سمت مخفیگاهشان رفت.
♤♤♤
به آرامی وارد مخفیگاه شد. انتظار داشت با چهره نگران سوفی رو به رو شود اما به جای آن،سوفی ای با چشمانی قرمز و شاخک هایی شیطانی را دید.با تعجب گفت:《س...س...سوفی!؟ چه بلایی سرت اومده؟ داری چیکار میکنی؟این بر خلاف قوانین مرکزه.》سوفی قهقهه بلندی سر دادو جواب داد:《اوه مایا،مایا.تو خیلی ساده لوحی.واقعا فکر کردی سمت شمام؟ سفید بودن احمقانه اس.قدرت واقعی دست سیاه هاست.اخی،قیافشو! چی شده مایای عزیزم؟حس میکنی بهت خیانت شده؟ قلب کوچک سفیدت ترک برداشت؟》و دوباره خندید. رهبر انجمن شب از پشت سر سوفی بیرون آمد.به نظر حسابی خوشحال می رسید. به هرحال جذب یک جادوگر سفید موفقیت بزرگی به شمار می رفت.
(مایا)+سوفی...خواهش میکنم این کار رو نکن.تو همیشه بهترین بودی،همه دوستت داشتن.چرا باید مقابل تو بجنگم؟
(رهبرانجمن)# تو نمیخوای به ما بپیوندی؟ دوست ما سوفی عاقلانه انتخاب کرد،سیاه برترین رنگه،همه جیز رو در بر میگیره،خوبی و بدی،همه چیز رو جذب میکنه.به همین خاطر برای ما مقدسه،سفید همه....
   مایا وسط حرف رهبر پرید و گفت:《سفید نشونه پاکیه،از بدی ها بدوره،نمیدونم با سوفی چیکار کردین ولی اکن خودش همه اینا رو بهتر از هر کسی میدونه.》سوفی سرش رو کج کرد و با نگاهی خشمگین گفت:《مایا،تو لیاقتش رو نداری که کامل باشی.نباید وسط حرف رهبر بپری،بچه ها...دستگیرش کنین.》ناگهان از داخل تاریکی ها و پشت سایل تعداد زیادی جادوگر سیاه بیرون ریخت.مایا سعی در مقاومت داشت ولی در یک لحظه توسط سوفی بیهوش شد.
     وقتی مایا به هوش آمد داخل قفس بزرگی بود که نفرینش کرده بودند تا کسی نتواند از داخل به بیرون برود.آرام از جا بلند شد و به اطراف نگاه کرد. در نزدیکی محل سخنرانی رهبر از جای بلندی آویزان بود و دید که سوفی به همراه رهبر به سمت سکو می آمدند.وقت مراسم رها سازی دود سیاه بود.مایا تمام وقتی که آماده سازی مراسم انجام میشد هم بیهوش بود.با اینکه میدانست بی فایده است و گوش سوفی بده کار نیست داد زد:《سووفییی...اگل اینکارو بکنی هیچ وقت نمیبخشمت.!》 سوفی به سمت مایا نگاهی کرد و سر تکان داد و باز به صحبت با رهبر پرداخت.اشک از چشمان مایا سرازیر بود.چند دقیقه بعد رهبر انجمن برای سخنرانی روی سکو آمد:《دوستان من،خواهران و برادران شب، این لحظات بسیار گرانقیمت اند برای ما. بعد از نفرین۱۴۰۰ سال پیش ، ما از هم پاشیدیم،تعداد ما کم شد والان تنها کسانی را میبینم که سیاهی وجود آنها حقیقی است و لایق دریافت قدرت واقعی خود هستند...》
در همان حال که رهبر در حال سخنرانی بود مایا با چشمان درشت و پر از مروارید اشک به آن منظره نگاه میکرد.ناگهان نور بزرگی درخشید.سربازان مرکز بودند و با سرعت بسیار زیاد تمام اشخاص را دستگیر و مایا را آزاد کردند.مایا که به شدت شوکه شده بود در جمعیت به دنبال سوفی میگشت.سوفی آزاد بود وبا همان وضع و شکل داشت با افراد مرکز خوش و بش میکرد.مایا متعجب کنار سوفی رفت وبه سرعت او را به سمت خودش بر گرداند وبا عصبانیت گفت:《 معلوم هست چیکار کردی؟ خودت رو ببین .این چه سر و وضعیه؟ منو گول میزنی؟ کامل توضیح بده چه اتفاقی افتاد.》سوفی با خنده گفت:《آروم باش
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.