یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۰۳

انشا های کتاب یازدهم تجربی

انشاهای کتاب یازدهم تجربی مبینا ایوبی

شعرگردانی صفحه ۱۰۳ یازدهم

۴ بازديد
شعرگردانی صفحه ۱۰۳
(زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی***از این باد ار مدد خواهی،چراغ دل برافروزی)
    پیام و مفهوم اصلی این بیت، غنیمت شمردن فرصت های زندگی و تازه کردن روح و شادی و امیدواری است.
    نسیم باد بهاری، از جانب خداوند که آفریدگار زمین و تغییر دهنده‌ی فصل‌هاست به سوی ما می‌آید تا جهان را دوباره زنده و شاداب کند. هر کس از این نسیم جانبخش کمک بخواهد و پیام آن را درک کند، قلبش روشن و نورانی می‌شود و دانش زندگی را می‌آموزد.
     باد نوروزی به ما یادآوری میکند که جهان و عمر ما گذرا است. لحظه ها می‌گذرند و همه چیز دگرگون می‌شود. به چشم بهم زدنی سال های عمرمان پشت سر هم می آیند و میروند.
      پس از هر سرما و سختی و خشکی زمستان، زمین دوباره زنده می‌شود و پس از هر تاریکی شب،روشنایی روز مهمان زمین میشود.با شادابی و طراوت به ما نشان می‌دهد که زندگی و شادی چقدر ارزشمند است.
      پس باید از بهار بیاموزیم و روح‌مان را تازه کنیم. قدر فرصت ها را بدانیم و لحظه های خوش زندگی را از دست ندهیم. بیهوده غم دنیا را نخوریم و اسیر افسردگی و غم و غصه دنیا نباشیم. با امید به لطف بی نهایت پروردگار، در جهت سازندگی و نیکی و شادی گام برداریم و زندگی خود و دیگران را پر بار کنیم.
     خداوند با زنده کردن زمین و درختان در هر بهار، در تلاش است به انسان ها این پیام را برساند که : پس از هر سختی آسانی هست و پس از هر مرگ، زندگی دوباره.
     ما باید این پیام را درک کنیم و امیدوار و شاد باشیم. مومن حقیقی هرگز ناامید نیست و تن به تاریکی و ظلم نمی‌دهد بلکه چراغ دلش همیشه به نور امید خداوند، روشن است. به امید آنکه همه مان مومن حقیقی باشیم.
 
پایان

فعالیت ۴ صفحه ۹۵ نگارش

۳ بازديد
فعالیت ۴ صفحه ۹۵
(رفتن به عروسی)
     آغاز سال ۱۴۰۰ برای من هم شیرین بود و هم تلخ.در چند روز تعطیلات اتفاقات زیادی افتاد که یکی از بهترین های آن،مراسم عروسی دختر عمه عزیزم بود.
    خانواده پدری من در روستا زندگی میکنند.روستای رقه روستایی کوچک ولی زیبا است.میتوانم به جرئت بگویم همه همدیگر را میشناسند و مثل اینجا نیست که همسایه همسایه اش را نمیشناسد.از مشهد تا روستایمان رقه حدود ۶_۷ ساعت راه هست و خب در این مسیر اتفاقات جالب زیاد میافتد.به هر حال وقتی در یک ماشین کوچک بنشینیم،مسخره بازی ها و کار های مختلف که در حللت عادی نمیکنیم رو می آیند.به همین خاطر است که میگوییم افراد مختلف را در سفر میتوان شناخت.خلاصه از مسیر رفت و برگشت فاکتور میگیرم.
    راستش را بخواهید در تمام مدتی که مسافرت بودیم،ذهنم درگیر نوشتن سفرنامه ام بود. ما دقیقا صبح روز عروسی به رقه رسیدیم چون مادربزرگم مریض بود چند روزی سفرمان به تعویق افتاد.منکه همان اول کاری سلام کرده و نکرده بیهوش شدم.به هر حال ۷ ساعت نشستن آدم را خسته میکند.
     بعد از بیدار شدنم شروع به آماده شدن کردم. لباس مشکی بلندی پوشده بودم که تمام پاهایم را میپوشاند و در عین حجاب کاملش به شکل زیبایی در تن میرقصید.روی قسمت سینه و آستین هایش پولک دوزی شده بود.پولک ها از لباس آویزان بودند و به زیبایی لباس اضافه میکردند.آرایش هم مادرم زحمتش را کشید.
     مجلس عروسی در جای زیبایی برگزار میشد به نام عمارت فروغ. در حقیقت انجا یک ملک شخصی بود که صاحبش آن را به یک مکان گردشگری تبدیل کرده بود.هنگام وردو باید از یک راهروی کوچک عبور میکردیم و بعد وارد یک حیاط به شدت بزرگ و سنتی می شدیم.من که هنگام ورود حسابی تعجب کردم. خیلی قشنگ بود.جوی آبی از وسط حیاط میگذشت و یک حوض زیبا وسط حیاط بود.چهار درخت نسبتا بزرگ اطراف حیاط بودند و از آنها فلفل های قرمزی که به نخ کشیده شده بودند آویزان بود.گلدان های رنگارنگی دور حوض چیده شده بود و در آنطرف حیاط پشه بند بزرگ و زیبایی به چشم میخورد که درونش یک تخت چوبی با بالش و وسائل تزئینی وجود داشت.
     خلاصه بعد از اینکه همه ی نقاط حیاط رو با چشمانم بلعیدم نگاهی به افراد داخل حیاط انداختم.چند نفر از اقوام با لباس های کوتاه و بلند دیده میشدند ولی برای عروسی خیلی کم بودند.اول فکر کردم شاید اشتباه اومدیم تا وقتی که مادر عروس یا به عبارتی عمه خودم را دیدم.بعد از احوالپرسی ما رو به پشت عمارت دعوت کرد که به عبارتی حیاط خلوت میشد.
      وقتی وارد مجلس شدیم اولین چیزی که در ذهنم درخشید این بود که:《وااااااااااایییییی!!چقدر بزرگه!》 اگه نمیخواست با کل مجلس احوال پرسی کنم همان لحظه میرفتم تا ته آن را پیدا کنم

فعالیت ۲ صفحه ۹۱ یازدهم

۴ بازديد
فعالیت ۲ صفحه ۹۱
(سفر به شمال)
     یادم می آید چند سال پیش که می خواستیم به شمال برویم، دو روز در راه بودیم. درراه کوه هایی سر سبز ودرختانی سر سبز را میدیدم. بالای کوه های سر به فلک کشیده را مه غلیظی پوشانده بود و هدا بسیار لطیف و ملایم بود.آن مناظر به قدری زیبا بودند که هرگز فراموششان نمیکنم.در این سفر عمه من هم با ما همراه بود و خواهر کوچکم هنوز به دنیا نیامده بود.راه طولانی بود ولی مناظر زیبا و ایستادن ها خستگی را از تن می ربود.
     یک بار کناره جنگل ایستادیم و ناهار خوردیم و من یک خانواده روباه دیدم.دم های بزرگ و پف پفی شان واقعا زیبا بود.در پیچ و خم جاده های سرسبز شمال، در جاده هایی که از دل جنگل های بزرگ می گذشت با شوق و ذوق نشسته بودیم و به زیبایی اطراف نگاه میکردیم.
    پدرم یک خانه برای ماندن گرفته بود که سه روز میخواستبم آنجا باشیم و علاوه بر ما خانواده عموم هم از تهران می آمدند. شب بود که رسیدیم و وسایل را چیدیم ولی باز هم به کنار دریا رفتیم و ابهت زیبا و عمیق و ترسناکش را نگاه کردیم.واقعا دریا در کنار لطیف و زیبا بودنش بسیار ترسناک هم هست. مرموز،ناشناخته و عمیق، مخصوصا در شب.
      روز اول بعد از استراحت و صبحانه مفصل در هوای شرجی شمال به کنار ساحل رفتیم.به اندازه یک پلاستیک پر صدف جمع کردم و تا دلتان بخواهد آب بازی.حتی یک ماهی کوچک و سر در گم هم پیدا کردیم و به سمت عمق دریا هدایتش کردیم.من و پسر عمو و داداشم انقدر سر گرم بازی بودیم که ناهار هم نخوردیم.روز دوم کمی اشتیاقمان به دریا آرام شده بود. رفتیم و سه بادبادک بزرگ خریدیم و در کنار بازی با دریا کلی هم انها را هوا دادیم.روز سوم هم چون روز آخر بود تماما به بازی با دریا گذشت.
    کنار هم بودن واقعا خوب است.قبلا بهانه هایی مثل سفر و دریا لحظات زیبایی را برایم رقم میزد ولی این مدت بخاطر یک ویروس ملعون از آن خوشی ها محروم بودم.انشاالله که کلا بیماری ها از زمین ریشه کن شوند و هیچ مریضی وجود نداشته باشد.الهی آمین

مثل نویسی صفحه ۸۳

۳ بازديد
مثل نویسی صفحه ۸۳
(عجله،کار شیطان است)
     فرهاد بعد از اتمام کار های جلسه فردا با آمادگی کامل ساعتش را کوک کرد و شب را هوشیار خوابید؛ولی صبح با به صدا در آمدن زنگ، ناخودآگاه دستی بر سر آن کوبید و چشم بند را پایین تر کشید و پتو را بالاتر، و به خواب خود ادامه داد.
    چهل دقیقه بعد، ناگهان به خود آمده و از خواب پرید. با استرسی شدید از جای برخواست و مسواکی سر سری زد و دکمه های پیراهنش را دوتا یکی بست.کتش را به سرعت از روی صندلی کشید و باعث شد کمی نخ کش شود،اما برایش مهم نبود.اگر جلسه را از دست میداد کلی ضرر میکرد.
     در همان حال دستی بر موهای بهم ریخته اش کشید و با قطره آبی حالتی به آن داد و بیخیال انواع موادی شد که به موهایش می مالید.
      با عجله در کیفش را باز کرد و وسایل پخش شده روی میز را با کشیدن دستش بر روی میز، در دل کیفش ریخت.ناگهان به خاطر سنگینی وسایل دسته کیف پاره شد و وسایل روی زمین ریختند.زیر لب فحشی داد و به سرعت مشغول جمع کردن دفتر ها و وسایلش شد.بعد کیف پاره را زیر بغل زدو بیرون آمد.هنگام بستن در،نگاهش به شلوارش افتاد که هنوز از دیشب به پایش مانده بود. با کف دست محکم به سرش زد و سرع وارد و شلوارش را عوض کرد.
       بند کفش هایش را بسته نبسته به سوی ماشین حرکت کرد و با سریع ترین سرعت و شکمی خالی، به سمت شرکت حرکت کرد.
      با رسیدن به دم در شرکت و دیدن سکوت جلوی در چشمانش گرد شد.با خود گفت:مگر امروز جلسه نبود؟. شانه ای بالا انداخت وسریع به طبقات بالا و به اتاق جلسه رفت.
      پشت در جلسه که ایستاد،استرس در سراسر وجودش پیچید.تصور نگاه های ناراحت و آزرده دیگران آزارش میداد.سرش را به دو طرف تکان داد و نفس عمیقی کشید.با تقه بر در دستگیره را کشید و وارد شد.
       ناگهان سر جایش خشکش زد.اتاق خالی خالی بود.متعجب شماره اتاق را چک کرد.درست بود! متعجب داخل اتاق رفت و نشست.بعد از ساعتی تنهایی در اتاق جلسه،کم کم سر و کله ی بقیه پیدا شد. بعد از اینکه فرهاد از بقیه به خاطر دیر آمدنشان شکایت کرد و از سختی هایی که صبح کشید تا به موقع برسد گفت، دوست صمیمی اش مهران دستی به شانه اش زد و با خنده گفت:《آی کیو!دیشب ساعت ها رو یک طاعت کشیدند جلو! بهتره تا به خاطر بی نظمی اخراجت نکردند صداشو در نیاری و مثل بچه خوب بشینی سر جات

فعالیت ۴ صفحه ۷۸ نگارش یازدهم

۳ بازديد
فعالیت ۴ صفحه ۷۸
(شعرای یمانی)
     (رهبر جادوگران سیاه)#...ودر شبی که ستاره ی شِعرای یَمانی بر سنگ قرمز بزرگ بتابد، با ریختن خون مان،قدرت اصلی ما جادوگران سیاه باز خواهد گشت.
     با پایان یافتن سخنرانی رهبر بزرگ صدای فریاد و غوغای جادوگران سیاه بلند شد.سوفی و مایا متعجب به جمعیت نگاه میکردند.
     بعد از تلاش بسیار توانسته بودند خودشان را بین این جمعیت جا بدهند.هردو جادوگران سفیدی از مرکز کنترل جادو بودند که برای این پرونده از جان و دل مایه گزاشته بودند.این بزرگترین اجتماع جادوگران سیاه بود که به خودشان انجمن شب میگفتندو قصد باطل کردن طلسم شان را داشتند.
سوفی به مایا نگاه کرد که مجذوب رهبر و سخنانش شده بود.آرام در گوشش گفت《مایا،حالا چیکار کنیم؟ فردا شب مراسم انجام میشه.اگه بتونن طلسمی که اجدادمون روشون گزاشتن و باطل کنن فکر نمیکنم کسی روی زمین زنده بمونه.》
    مایا که از چهره اش اطمینان معلوم بود رو به سوفی کرد و آرام گفت:《نگران نباش! حالا که فهمیدیم نقشه شون چیه کافیه به مرکز اطلاع بدیم.احتمالا آماده کردن خودشون برای مراسم برگردوندن دود سیاه که به قعر زمین فرستادیم چند ساعتی طول بکشه،با حساب اون تقریبا ۲۱ ساعت زمان داریم.فکر کنم تا اون موقع نیرو هامون برسن.》
    با این حرف مایا سوفی کمی آرامش خاطر پیدا کرد. جشن و سخنرانی تا ساعت های ۳ نصفه شب ادامه داشت و انها مجبور به همراهی با جادوگران سیاه بودند. برای عادی سازی سوفی و مایا از همدیگر جدا شده بودند تا مشکوک نباشند و قرار گزاشته بودند که بعد از جشن امشب داخل مخفیگاهشان همدیگر را ببینند.
     مایا بعد جشن هرچه گشت سوفی را پیدا نکرد.با خود گفت:《حتما رفته به مخفیگاه.بهتر،با هم نباشیم امن تره》و به سمت مخفیگاهشان رفت.
♤♤♤
به آرامی وارد مخفیگاه شد. انتظار داشت با چهره نگران سوفی رو به رو شود اما به جای آن،سوفی ای با چشمانی قرمز و شاخک هایی شیطانی را دید.با تعجب گفت:《س...س...سوفی!؟ چه بلایی سرت اومده؟ داری چیکار میکنی؟این بر خلاف قوانین مرکزه.》سوفی قهقهه بلندی سر دادو جواب داد:《اوه مایا،مایا.تو خیلی ساده لوحی.واقعا فکر کردی سمت شمام؟ سفید بودن احمقانه اس.قدرت واقعی دست سیاه هاست.اخی،قیافشو! چی شده مایای عزیزم؟حس میکنی بهت خیانت شده؟ قلب کوچک سفیدت ترک برداشت؟》و دوباره خندید. رهبر انجمن شب از پشت سر سوفی بیرون آمد.به نظر حسابی خوشحال می رسید. به هرحال جذب یک جادوگر سفید موفقیت بزرگی به شمار می رفت.
(مایا)+سوفی...خواهش میکنم این کار رو نکن.تو همیشه بهترین بودی،همه دوستت داشتن.چرا باید مقابل تو بجنگم؟
(رهبرانجمن)# تو نمیخوای به ما بپیوندی؟ دوست ما سوفی عاقلانه انتخاب کرد،سیاه برترین رنگه،همه جیز رو در بر میگیره،خوبی و بدی،همه چیز رو جذب میکنه.به همین خاطر برای ما مقدسه،سفید همه....
   مایا وسط حرف رهبر پرید و گفت:《سفید نشونه پاکیه،از بدی ها بدوره،نمیدونم با سوفی چیکار کردین ولی اکن خودش همه اینا رو بهتر از هر کسی میدونه.》سوفی سرش رو کج کرد و با نگاهی خشمگین گفت:《مایا،تو لیاقتش رو نداری که کامل باشی.نباید وسط حرف رهبر بپری،بچه ها...دستگیرش کنین.》ناگهان از داخل تاریکی ها و پشت سایل تعداد زیادی جادوگر سیاه بیرون ریخت.مایا سعی در مقاومت داشت ولی در یک لحظه توسط سوفی بیهوش شد.
     وقتی مایا به هوش آمد داخل قفس بزرگی بود که نفرینش کرده بودند تا کسی نتواند از داخل به بیرون برود.آرام از جا بلند شد و به اطراف نگاه کرد. در نزدیکی محل سخنرانی رهبر از جای بلندی آویزان بود و دید که سوفی به همراه رهبر به سمت سکو می آمدند.وقت مراسم رها سازی دود سیاه بود.مایا تمام وقتی که آماده سازی مراسم انجام میشد هم بیهوش بود.با اینکه میدانست بی فایده است و گوش سوفی بده کار نیست داد زد:《سووفییی...اگل اینکارو بکنی هیچ وقت نمیبخشمت.!》 سوفی به سمت مایا نگاهی کرد و سر تکان داد و باز به صحبت با رهبر پرداخت.اشک از چشمان مایا سرازیر بود.چند دقیقه بعد رهبر انجمن برای سخنرانی روی سکو آمد:《دوستان من،خواهران و برادران شب، این لحظات بسیار گرانقیمت اند برای ما. بعد از نفرین۱۴۰۰ سال پیش ، ما از هم پاشیدیم،تعداد ما کم شد والان تنها کسانی را میبینم که سیاهی وجود آنها حقیقی است و لایق دریافت قدرت واقعی خود هستند...》
در همان حال که رهبر در حال سخنرانی بود مایا با چشمان درشت و پر از مروارید اشک به آن منظره نگاه میکرد.ناگهان نور بزرگی درخشید.سربازان مرکز بودند و با سرعت بسیار زیاد تمام اشخاص را دستگیر و مایا را آزاد کردند.مایا که به شدت شوکه شده بود در جمعیت به دنبال سوفی میگشت.سوفی آزاد بود وبا همان وضع و شکل داشت با افراد مرکز خوش و بش میکرد.مایا متعجب کنار سوفی رفت وبه سرعت او را به سمت خودش بر گرداند وبا عصبانیت گفت:《 معلوم هست چیکار کردی؟ خودت رو ببین .این چه سر و وضعیه؟ منو گول میزنی؟ کامل توضیح بده چه اتفاقی افتاد.》سوفی با خنده گفت:《آروم باش

شعری از مبینا

۳ بازديد
شعر از خودم

حکایت نگاری صفحه ۶۹

۴ بازديد
بازگردانی حکایت طاووس و زاغ
 
   روزی از روزها در دشتی بزرگ که صدای بلبلان و سبزی دشت هرکسی را مشتاق دمی نشستن و استراحت میکرد، یک طاووس و یک کلاغ اتفاقی همدیگر را دیدند. در این دیدار طاووس و کلاغ عیب ها و زیبایی‌های همدیگر را از نزدیک دیدند. طاووس در این بین به کلاغ گفت:《این پاهای سرخ و زیبا که مثل کفشی پوشیده ای اصلا لایق تو نیست. آن کفش ها شایسته لباس رنگی و زیبای من است. مطمئن باش موقع به وجود آمدنمان کفش های اشتباه به ما داده اند.کفش های سیاه و زشت تو نسیب من بیچاره شد و تو کفش های زیبای من را پوشیدی!.》
 
   کلاغ که حسابی از حرفهای طاووس بهش بر خورده بود جواب داد:《اتفاقا اگر اشتباهی اتفاق افتاده باشد،برعکس چیزی که تو گفتی بوده! اشتباه در پوشیدن کفش نبوده بلکه در انتخاب لباس بوده.احتمالا فرشتگان مسئول ما خسته بودند و لباس زیبای من را که به کفش هایم هم میآید به تو داده اند و لباس های سیاه تو به من رسیده.》
 
   همینطور که طاووس و کلاغ با هم بحث میکردند،لاکپشتی که در آن نزدیکی بود و داشت استراحت میکرد را بیدار کردند.لاکپشت سر خود را از لاک سفتشش بیرون آورد و گفت:《شما دو نفر بهتر است از این دعوای الکی دست بردارید. مطمئن باشید خدا هرگز اشتباه نمیکند و تمام این ها بر اساس نظم خاصی است.خداوند هرگز همه چیز های خوب را به یک نفر نمیدهد،بلکه هر کس زیبایی ها و عیب هایخاص خودش را دارد.هرکدام از ما باید به چیزی که خداوند به ماداده راضی و از داشتن آن خشنود باشیم.》
 
پایان
 
 

فعالیت صفحه ۶۶

۳ بازديد
فعالیت صفحه ۶۶
{دعوت به مهمونی}
 با اصرار بیش از حد دوستانش آخر سر راضی شد به مهمانی خاصشان برود.خیلی اصرار داشتند که حتما با آنها همراه شود.مثل اینکه قرار بود شخص خاصی دعوت شود که دوست نداشتند فرید آن را از دست بدهد.
 اصلا دوست نداشت برود.دلش به شدت شور میزد و چراغ قرمز غریزه اش به او هشدار میداد.همیشه به غریزه قوی اش اعتماد داشت وهربار،بدون استثناء به وسیله آن نجات پیدا کرده بود.ولی ایندفعه تصمیم گرفت مقابل حس ششمش سر خم نکند و هرطور شده به آن مهمانی خاص و باشکوه برود.
 بالاخره ساعت ۵ شد و زمان رفتن.از قبل آماده شده بود و منتظر احمد و فرشاد نشسته بود.فرشاد پسری خونگرم و با احساس بود،کاملا اجتماعی و همیشه با همه سر شوخی داشت.موهای بلوندی داشت که با چشمان سبزآبی و لب های قلوه ای سرخش متناسب بود. دقیقا برعکس احمد.هرچقدر هم فکر میکردی این دو پسر دقیقا مخالف همدیگر بودند.هیچ چیزشان مثل یکدیگر نبود،ولی در عین حال بهترین دوستان همدیگر بودند.
احمد پسری با موهای سیاه و کمی مجعد بود.به شدت درونگرا بود و همیشه لباس های نسبتا تیره میپوشید.چشم و ابروی مشکی و زیبایی داشت که برق خاصی در آنها بود.با کسانی که صمیمی بود خیلی راحت تر بود ولی در کل پسر خجالتی ای بود.
 -دینگ...دینگ.
 صدای زنگ در تمام رشته های افکارش را به هم ریخت.باخودش گفت:{بالاخره با ۱۰ دقیقه تاخیر رسیدند.} بلند شد و سریع در را باز کرد.تا آمد با خوشحالی با دوستانش سلام و احوال پرسی کند جلوی در خشکش زد. به جای چهره های آشنای همیشگی هیکل بزرگ مردی غریبه روبرو شد. مرد غریبه هیکل به شدت بزرگی داشت به همراه یک کت چرمی مشکی و عینک دودی سیاه.انقدر ترسناک بود که چشمان آبی فرید نزدیک بود به خواب ابدی فرو بروند.ولی سریع خودش را جمع و جور کرد. درحالی که سعی میکرد قوی به نظر برسد تک سرفه ای کرد و گفت:{ببخشید.منتظر فرد دیگری بودم.چه کمکی میتوانم بکنم؟} و منتظر به عینک مرد سیاه پوش زل زد.
 دستان مرد بدون هیچ حرفی به سمت جیب کتش رفت و برگه ای را بیرون کشید و به دستان فرید داد.بعد رویش را برگرداند و با اولین قدم غیب شد.دهن فرید باز مانده بود.برای اطمینان چند بار با دست به صورتش زد تا مطمئن شود خواب نمیبیند.کاغذ لول شده که دورش نوار قرمزی پیچیده شده بود را نگاه کرد و با قدم های آرام به داخل خانه رفت.
 روبان را با ظرافت باز کرد و کاغذ را خواند.در اولین خط نوشته بود نامه از طرف پدرش است.
_چی؟! از طرف پدرم؟ امکان نداره همچین چیزی.
ادامه نامه را خواند:پسر عزیزم.نمیدانم قرار است حرفم را باور کنی یا نه ولی مادرت به زودی در خطر بزرگی خواهد افتاد.میدانم که تو در خانه مجردی زندگی میکنی،هرچه نباشد همیشه مراقبتان هستم.تا این نامه به دستت رسید به سمت خانه مادرت برو.باید این کار رو انجام بدی و اگر غفلت کنی پشیمان خواهی شد.میخواهم مادرت پیش من بیاید ولی اگر شیطان روحش را بدزدد ناپدید میشود.لطفا باورم کن.شاید سراغ تو هم بیاید پس دو هفته ای را پیش عمه پتی باشید.دلتنگ تو پدرت.
 فرید نمیدانست چه بگوید.اضطراب درون وجودش جوشید و خواست بلند شود و وسایلش را جمع کند ولی یکدفعه ایستاد.او در خانه تتها بود و دوستانش هم دیر کرده بودند.پس این صد درصد شوخی دوستانش بود. با صدای بلند خندید و گفت:{بچه ها این اصلا شوخی خوبی نبود.نباید با پدر خدابیامرزم شوخی میکردید.}همان موقع زنگ به صدا در آمد و با دیدن دوستان و خنده هایشان تمام ماجرا به فراموشی سپرده شد.
 ساعت ۱۲ نصفه شب بود که خسته و هلاک به خانه رسیدند.با دوستانش خداحافظی کرد و بابت اصرار و دعوتشان تشکر کرد.در را باز کرد و وقتی وارد خانه شد مردی را دید که شاخک های بزرگی از کمرش بیرون زده بودند.او خیلی آرام روی کاناپه اش لم داده بود. با چشمان حریص قرمز و پوزخند کنار لبش به فرید نگاه میکرد.بعد از چند ثانیه شروع به صحبت کرد:
_ چقدرخوشحال شدم که به حرف پدرت گوش نکردی. معلوم نیست اون پیرمرد از کجا نقشه ارباب من رو فهمیده بود که میخواست به خانواده حقیرش هشدار بده.    فرید با ترس و تعجب رو به روی مرد ایستاده بود. مردمک چشمانش گشاد و بدنش مانند تکه ای چوب شده بود. با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت:{یعنی چی؟ تو دیگه کی مسخره ای هستی؟ داری راجب چی حرف میزنی؟}
مرد پاسخ داد :{ای پسر بیچاره، من از طرف ارباب اریس انتخاب شدم که غذای این هفته شون رو آماده کنم. ارباب عا.شق ترکیب روح پیر و جوون اند.}
بعد در حالی که از جایش بلند میشد و شاخک های بزگش فرید در خود گیر می انداختند ادامه داد:{و من همیشه بهترین ترکیب ها رو براشون میبرم.}
  و جیغ پسرک آخرین چیزی بود که از حنجره اش خارج شد.
پایان
 
 
 

شعرگردانی صفحه ۵۱

۳ بازديد
{دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟  ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد}
 
    تابحال شده از یک دوست صمیمی یا یکی از اعضای خانواده جدا بیافتید؟اگر پاسختان بله است،خیلی متاسفم. اگر هم پاسختان نه است،امیدوارم هرگز این اتفاق برایتان نیافتد.
 
   دوری از دوستان و نزدیکان درد بدی است. در حالی که دلتنگشان هستی،میدانی که تا مدتی بودنتان کنار هم امکان پذیر نیست.غصه میخوری،دلتنگ میشوی،روز شماری میکنی برای پایان این عذاب.تا وقتی که...بوم،همه سختی ها تمام میشود.
 
   هرچقدر دوری از آنان رنج دارد،دیدار دوباره شان شیرین است.انگار به آرزویت دست یافته باشی.مانند این است که هنگام خستگی اجازه استراحت را به تو بدهند. انگار تشنه باشی و به تو آب و نوشیدنی گوارا بدهند.هیچ چیز نمی‌تواند شوق آن لحظه را توصیف کند.هنگامی که هم را در آغوش میگیرید،قدرتی که با زور میخواست قلبهایتان را به هم نزدیک کند آرام میگیرد.حتی فیلم های عاشقانه جلوی آن لحظه کم می آورند.
 
   امیدوارم هیچ کسی غریب نباشد و هیچ شخصی از دوستان و حانواده اش دور نیافتد.
 
پایان
 
 

تمرین صفحه ۴۹

۳ بازديد
( آدم برفی کوچولو)
 
    همه چیز از یک روز زیبای زمستانی شروع شد.تاچشم باز کرد لبخند یک دختر بچه زیبا را دید که او را با ذوق نگاه میکرد.جرقه های شادی در چشمانش میدرخشید.بعد از چند ثانیه جستی زد و فریاد زد={مامان...مامان...ادم برفیم تمومشد.بیا ببینش.}و از آنجا فهمید اسمش آدم برفی است.
 
   همین که دخترک رفت تا مادرش را بیاورد و اثر هنری اش را به او نشان دهد منظره اطراف اورا در جایش میخکوب کرد.خانه ای نقلی را دید که حیاطی زیبا با دامنی سفید رنگ داشت.نور ملایم خورشید باعث شده بود دانه های برف درخشان شوند و برق بزنند.در باغچه دو درخت نسبتا بزرگ،برف پوش شده بودند و چند لانه پرنده در آنجا به چشم میخورد.خورشید در حال غروب رنگ های مختلفی را در آسمان پخش کرده بود که چشم را نوازش میکردند.
 
   چشم های دکمه ای اش را چند بار باز و بسته کرد و دهان نخی اش را که از حیرت نیمه باز مانده بود بست.به عنوان یک آدم برفی خیلی خوش شانس بود که همچین منظره زیبایی را در لحظه تولدش میدید.کمی بعد دو گنجشک کوچک روی سرش نشستند و گفتند:{چقدر تو زیبایی.تابحال همچین آدم برفی فسقلی و زیبایی ندیده بودیم.} او ارام خندید و گفت:{خیلی ممنون.شما از کجا میدانستید من آدم برفی ام؟}یکی از آنها که بالهای قهوه ای تری داشت گفت:{مثل تو زیاد دیده ایم.آدم ها هروقت برف میبارد یکی از شمارا خلق میکنند.بعد هم میگذارنتان به امان خدا تا یا آب شوید یا با دوستانشان سرتان بریزند و نابودتان کنند..} باحرف های گنجشک ، ادم برفی از فرط ترس چشمانش گرد شده بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود.گنجیشگ دیگر با بالش بر سر دوستش ضربه ای وارد کرد و گفت:{واقعا که...همیشه همین کار را میکنی...به حرف هایش توجه نکن آدم برفی کوچولو.مطمئنم زمان خوبی را با آنا دختر خانواده واتسون میگذرانی.}
 
    در باز شد وآنا همراه ویلچر خانمی از خانه بیرون آمد.گنجشک ها بلافاصله خداحافظی کردند و پر کشیدند.ادم برفی ماند دل کوچک و ترسانش.سوالات ترسناکی در ذهنش میچرخید.یعنی نرسیده قرار است خراب شوم؟یعنی میخواهند روی سرم بریزند؟نکند رویم عسل بریزند و به عنوان برف عسل بخورند؟و...هیچ یک اتفاق نیافتاد.آنا و مادر مهربانش خیلیخوب با او رفتار کردند و مادر آنا کلی از او و دخترش تعریف کرد.
 
   شب که شد مردی  با روپوش سفید از بیرون آمد.خیلی ناراحت بود و قبل از وارد خانه شدن چند دور روی زمین سفید قدم زد و رد کفش هایش را دور حیاط بر جای گذاشت.قبل از رفتن به داخل خانه نفس عمیقی کشید و لبخندی روی لب هایش نشاند که حتی ان هم غمگین بود.آدم برفی تعجب کردکه  چه اتفاقی برای او افتاده که اینچنین ناراحت است.با نگاهی که دور حیاط  تکه کاغذی را دید که از جیب مرد افتاده بود.
 
   بعد از اینکه آدم برفی کوچک محتوی داخل برگه را دید غم تمام وجودش را پر کرد. به کنار پنجره رفت و جمع شاد خانواده کوچک را تماشا کرد.آنقدر آنجا ماند تا همه به خواب رفتند.تصمیم گرفته شد .نباید میگذاشت اتفاقی برای آن جمع گرم بیافتد. نصفه شب کنار رخت خواب مادر خانواده رفت.دستان سردش را دوطرف صورت او گذاشت و زمزمه کرد:{به خاطر همه چیز ممنونم،مراقب خانواده کوچکت باش مادر بزرگ.}
 
   صبح روز بعد آنا هرچه گشت ادم برفی عزیزش را پیدا نکرد.در عوض وقتی پیش مادرش رفت تا از او بپرسد چه اتفاقی برای آدم برفی کوچکش افتاده مادرش را دید که سالم و سرحال روی پاهاش ایستاده.با جیغی که از سر شادی کشید پدر هم به آنجا آمدوبا دیدن همسرش شوکه شد.مادر آنا سرطان داشت و قدرت راه رفتن را هم از دست داده بود.دکتران از او قطع امید کرده بودندو آدم برفی هم با دیدن آن برگه این را فهمیده بود.پدر آنا و دکتران معتقد بودند این اتفاق یک معجزه است.
 
   چند ماه بعد تمام برف ها آب شده بودند و بهار از راه رسیده بود.آدم برفی به کل از ذهن آنا پاک شده بود ولی مادر آنا  هرروز صدای خنده های آدم برفی را از آسمان میشنید و میدانست مدیون چه کسی است.
 
پایان