شنبه ۲۹ اردیبهشت ۰۳

فعالیت ۴ صفحه ۹۵ نگارش

انشاهای کتاب یازدهم تجربی مبینا ایوبی

فعالیت ۴ صفحه ۹۵ نگارش

۴ بازديد
فعالیت ۴ صفحه ۹۵
(رفتن به عروسی)
     آغاز سال ۱۴۰۰ برای من هم شیرین بود و هم تلخ.در چند روز تعطیلات اتفاقات زیادی افتاد که یکی از بهترین های آن،مراسم عروسی دختر عمه عزیزم بود.
    خانواده پدری من در روستا زندگی میکنند.روستای رقه روستایی کوچک ولی زیبا است.میتوانم به جرئت بگویم همه همدیگر را میشناسند و مثل اینجا نیست که همسایه همسایه اش را نمیشناسد.از مشهد تا روستایمان رقه حدود ۶_۷ ساعت راه هست و خب در این مسیر اتفاقات جالب زیاد میافتد.به هر حال وقتی در یک ماشین کوچک بنشینیم،مسخره بازی ها و کار های مختلف که در حللت عادی نمیکنیم رو می آیند.به همین خاطر است که میگوییم افراد مختلف را در سفر میتوان شناخت.خلاصه از مسیر رفت و برگشت فاکتور میگیرم.
    راستش را بخواهید در تمام مدتی که مسافرت بودیم،ذهنم درگیر نوشتن سفرنامه ام بود. ما دقیقا صبح روز عروسی به رقه رسیدیم چون مادربزرگم مریض بود چند روزی سفرمان به تعویق افتاد.منکه همان اول کاری سلام کرده و نکرده بیهوش شدم.به هر حال ۷ ساعت نشستن آدم را خسته میکند.
     بعد از بیدار شدنم شروع به آماده شدن کردم. لباس مشکی بلندی پوشده بودم که تمام پاهایم را میپوشاند و در عین حجاب کاملش به شکل زیبایی در تن میرقصید.روی قسمت سینه و آستین هایش پولک دوزی شده بود.پولک ها از لباس آویزان بودند و به زیبایی لباس اضافه میکردند.آرایش هم مادرم زحمتش را کشید.
     مجلس عروسی در جای زیبایی برگزار میشد به نام عمارت فروغ. در حقیقت انجا یک ملک شخصی بود که صاحبش آن را به یک مکان گردشگری تبدیل کرده بود.هنگام وردو باید از یک راهروی کوچک عبور میکردیم و بعد وارد یک حیاط به شدت بزرگ و سنتی می شدیم.من که هنگام ورود حسابی تعجب کردم. خیلی قشنگ بود.جوی آبی از وسط حیاط میگذشت و یک حوض زیبا وسط حیاط بود.چهار درخت نسبتا بزرگ اطراف حیاط بودند و از آنها فلفل های قرمزی که به نخ کشیده شده بودند آویزان بود.گلدان های رنگارنگی دور حوض چیده شده بود و در آنطرف حیاط پشه بند بزرگ و زیبایی به چشم میخورد که درونش یک تخت چوبی با بالش و وسائل تزئینی وجود داشت.
     خلاصه بعد از اینکه همه ی نقاط حیاط رو با چشمانم بلعیدم نگاهی به افراد داخل حیاط انداختم.چند نفر از اقوام با لباس های کوتاه و بلند دیده میشدند ولی برای عروسی خیلی کم بودند.اول فکر کردم شاید اشتباه اومدیم تا وقتی که مادر عروس یا به عبارتی عمه خودم را دیدم.بعد از احوالپرسی ما رو به پشت عمارت دعوت کرد که به عبارتی حیاط خلوت میشد.
      وقتی وارد مجلس شدیم اولین چیزی که در ذهنم درخشید این بود که:《وااااااااااایییییی!!چقدر بزرگه!》 اگه نمیخواست با کل مجلس احوال پرسی کنم همان لحظه میرفتم تا ته آن را پیدا کنم
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.