سه شنبه ۲۳ فروردین ۰۱ ۰۲:۲۲ ۴ بازديد
مثل نویسی صفحه ۸۳
(عجله،کار شیطان است)
فرهاد بعد از اتمام کار های جلسه فردا با آمادگی کامل ساعتش را کوک کرد و شب را هوشیار خوابید؛ولی صبح با به صدا در آمدن زنگ، ناخودآگاه دستی بر سر آن کوبید و چشم بند را پایین تر کشید و پتو را بالاتر، و به خواب خود ادامه داد.
چهل دقیقه بعد، ناگهان به خود آمده و از خواب پرید. با استرسی شدید از جای برخواست و مسواکی سر سری زد و دکمه های پیراهنش را دوتا یکی بست.کتش را به سرعت از روی صندلی کشید و باعث شد کمی نخ کش شود،اما برایش مهم نبود.اگر جلسه را از دست میداد کلی ضرر میکرد.
در همان حال دستی بر موهای بهم ریخته اش کشید و با قطره آبی حالتی به آن داد و بیخیال انواع موادی شد که به موهایش می مالید.
با عجله در کیفش را باز کرد و وسایل پخش شده روی میز را با کشیدن دستش بر روی میز، در دل کیفش ریخت.ناگهان به خاطر سنگینی وسایل دسته کیف پاره شد و وسایل روی زمین ریختند.زیر لب فحشی داد و به سرعت مشغول جمع کردن دفتر ها و وسایلش شد.بعد کیف پاره را زیر بغل زدو بیرون آمد.هنگام بستن در،نگاهش به شلوارش افتاد که هنوز از دیشب به پایش مانده بود. با کف دست محکم به سرش زد و سرع وارد و شلوارش را عوض کرد.
بند کفش هایش را بسته نبسته به سوی ماشین حرکت کرد و با سریع ترین سرعت و شکمی خالی، به سمت شرکت حرکت کرد.
با رسیدن به دم در شرکت و دیدن سکوت جلوی در چشمانش گرد شد.با خود گفت:مگر امروز جلسه نبود؟. شانه ای بالا انداخت وسریع به طبقات بالا و به اتاق جلسه رفت.
پشت در جلسه که ایستاد،استرس در سراسر وجودش پیچید.تصور نگاه های ناراحت و آزرده دیگران آزارش میداد.سرش را به دو طرف تکان داد و نفس عمیقی کشید.با تقه بر در دستگیره را کشید و وارد شد.
ناگهان سر جایش خشکش زد.اتاق خالی خالی بود.متعجب شماره اتاق را چک کرد.درست بود! متعجب داخل اتاق رفت و نشست.بعد از ساعتی تنهایی در اتاق جلسه،کم کم سر و کله ی بقیه پیدا شد. بعد از اینکه فرهاد از بقیه به خاطر دیر آمدنشان شکایت کرد و از سختی هایی که صبح کشید تا به موقع برسد گفت، دوست صمیمی اش مهران دستی به شانه اش زد و با خنده گفت:《آی کیو!دیشب ساعت ها رو یک طاعت کشیدند جلو! بهتره تا به خاطر بی نظمی اخراجت نکردند صداشو در نیاری و مثل بچه خوب بشینی سر جات
- ۰ ۰
- ۰ نظر
تا كنون نظري ثبت نشده است