شنبه ۲۹ اردیبهشت ۰۳

تمرین صفحه ۴۹

انشاهای کتاب یازدهم تجربی مبینا ایوبی

تمرین صفحه ۴۹

۴ بازديد
( آدم برفی کوچولو)
 
    همه چیز از یک روز زیبای زمستانی شروع شد.تاچشم باز کرد لبخند یک دختر بچه زیبا را دید که او را با ذوق نگاه میکرد.جرقه های شادی در چشمانش میدرخشید.بعد از چند ثانیه جستی زد و فریاد زد={مامان...مامان...ادم برفیم تمومشد.بیا ببینش.}و از آنجا فهمید اسمش آدم برفی است.
 
   همین که دخترک رفت تا مادرش را بیاورد و اثر هنری اش را به او نشان دهد منظره اطراف اورا در جایش میخکوب کرد.خانه ای نقلی را دید که حیاطی زیبا با دامنی سفید رنگ داشت.نور ملایم خورشید باعث شده بود دانه های برف درخشان شوند و برق بزنند.در باغچه دو درخت نسبتا بزرگ،برف پوش شده بودند و چند لانه پرنده در آنجا به چشم میخورد.خورشید در حال غروب رنگ های مختلفی را در آسمان پخش کرده بود که چشم را نوازش میکردند.
 
   چشم های دکمه ای اش را چند بار باز و بسته کرد و دهان نخی اش را که از حیرت نیمه باز مانده بود بست.به عنوان یک آدم برفی خیلی خوش شانس بود که همچین منظره زیبایی را در لحظه تولدش میدید.کمی بعد دو گنجشک کوچک روی سرش نشستند و گفتند:{چقدر تو زیبایی.تابحال همچین آدم برفی فسقلی و زیبایی ندیده بودیم.} او ارام خندید و گفت:{خیلی ممنون.شما از کجا میدانستید من آدم برفی ام؟}یکی از آنها که بالهای قهوه ای تری داشت گفت:{مثل تو زیاد دیده ایم.آدم ها هروقت برف میبارد یکی از شمارا خلق میکنند.بعد هم میگذارنتان به امان خدا تا یا آب شوید یا با دوستانشان سرتان بریزند و نابودتان کنند..} باحرف های گنجشک ، ادم برفی از فرط ترس چشمانش گرد شده بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود.گنجیشگ دیگر با بالش بر سر دوستش ضربه ای وارد کرد و گفت:{واقعا که...همیشه همین کار را میکنی...به حرف هایش توجه نکن آدم برفی کوچولو.مطمئنم زمان خوبی را با آنا دختر خانواده واتسون میگذرانی.}
 
    در باز شد وآنا همراه ویلچر خانمی از خانه بیرون آمد.گنجشک ها بلافاصله خداحافظی کردند و پر کشیدند.ادم برفی ماند دل کوچک و ترسانش.سوالات ترسناکی در ذهنش میچرخید.یعنی نرسیده قرار است خراب شوم؟یعنی میخواهند روی سرم بریزند؟نکند رویم عسل بریزند و به عنوان برف عسل بخورند؟و...هیچ یک اتفاق نیافتاد.آنا و مادر مهربانش خیلیخوب با او رفتار کردند و مادر آنا کلی از او و دخترش تعریف کرد.
 
   شب که شد مردی  با روپوش سفید از بیرون آمد.خیلی ناراحت بود و قبل از وارد خانه شدن چند دور روی زمین سفید قدم زد و رد کفش هایش را دور حیاط بر جای گذاشت.قبل از رفتن به داخل خانه نفس عمیقی کشید و لبخندی روی لب هایش نشاند که حتی ان هم غمگین بود.آدم برفی تعجب کردکه  چه اتفاقی برای او افتاده که اینچنین ناراحت است.با نگاهی که دور حیاط  تکه کاغذی را دید که از جیب مرد افتاده بود.
 
   بعد از اینکه آدم برفی کوچک محتوی داخل برگه را دید غم تمام وجودش را پر کرد. به کنار پنجره رفت و جمع شاد خانواده کوچک را تماشا کرد.آنقدر آنجا ماند تا همه به خواب رفتند.تصمیم گرفته شد .نباید میگذاشت اتفاقی برای آن جمع گرم بیافتد. نصفه شب کنار رخت خواب مادر خانواده رفت.دستان سردش را دوطرف صورت او گذاشت و زمزمه کرد:{به خاطر همه چیز ممنونم،مراقب خانواده کوچکت باش مادر بزرگ.}
 
   صبح روز بعد آنا هرچه گشت ادم برفی عزیزش را پیدا نکرد.در عوض وقتی پیش مادرش رفت تا از او بپرسد چه اتفاقی برای آدم برفی کوچکش افتاده مادرش را دید که سالم و سرحال روی پاهاش ایستاده.با جیغی که از سر شادی کشید پدر هم به آنجا آمدوبا دیدن همسرش شوکه شد.مادر آنا سرطان داشت و قدرت راه رفتن را هم از دست داده بود.دکتران از او قطع امید کرده بودندو آدم برفی هم با دیدن آن برگه این را فهمیده بود.پدر آنا و دکتران معتقد بودند این اتفاق یک معجزه است.
 
   چند ماه بعد تمام برف ها آب شده بودند و بهار از راه رسیده بود.آدم برفی به کل از ذهن آنا پاک شده بود ولی مادر آنا  هرروز صدای خنده های آدم برفی را از آسمان میشنید و میدانست مدیون چه کسی است.
 
پایان
 
 
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.