شنبه ۲۹ اردیبهشت ۰۳

انشا های کتاب یازدهم تجربی

انشاهای کتاب یازدهم تجربی مبینا ایوبی

فعالیت ۴ صفحه ۴۳

۴ بازديد
فعالیت ۴ صفحه۴۳
 
(مراسم روز جمعه) 
 
     به نظر میاید روز های جمعه هیچ تفاوتی با روز های دیگر ندارند.صبح با نشاط بلند میشویم،کارهایمان را میکنیم،به بازار میرویم،کنار هم جمع میشویم و... جمعه روز شاد و پر کاری است و کار های زیادی در ان انجام میدهیم.
 
     همه پیش خانواده هایشان میروند تا با همدیگر روز تعطیل خود را بگذرانند.به جمعه بازار میروند یا شب نشینی میگیرند.از تمام خانه ها بوی غذاهای لذید به کوچه ها تراوش میکند.شاید در آغاز جمعه روزی عالی باشد ولی هرچه به غروب نزدیک تر میشویم کم کم احساس خوبمان تبدیل به دلتنگی میشود.
 
     جمعه روزی است که هرکسی وقت آزاد دارد و میتواند با عزیزانش رفت و آمد کندوخستگی های هفته اش را در کند و از زندگی لذت ببرد پس این احساس غم انگیز چه میگوید هر هفته؟.
 
     چرا این احساس باید در زیبا ترین موقع روز بوجود بیاید؟هنگامی که خورشید نقش های زیبایش را روی پارچه آسمان میزنند.اما انگار خورشید هم غمگین است.نقش هایش هم غمگینند.شاید همه دنیا حتی بعضی ها بدون دانستن علت دلتنگ امامشان شده اند.شاید خورشید از اینکه او این جمعه هم نیامد غصه دار است.هر جمعه که تمام میشود این حس را داریم که منتطر کسی هستیم ولی نمیدانیم چه کسی؟،از چه موقع منتظریم؟،پس چرا نمیاید؟و... فقط دلتنگیم.
 
     ولی باز هم خوش بحال ما که میدانیم منتظر اماممان هستیم بیچاره آنها که نمیدانند برای چه کسی دلتنگ شده اند.
 
پایان
 
 

مثل نویسی صفحه۳۲

۵ بازديد
مثل نویسی صفحه ۳۲
 
(از یک گوش میگیرد و از یک گوش در میکند)
 
     بیایید با هم روراست باشیم. چندبار به نصیحت های مادربزرگتان راجب اخلاق یا هرچیز دیگری عمل کردید؟چند بار به چیز هایی که مادرت راجب درست میگوید محل گذاشتید؟خیلی از ماها وقتی چیزی که برخلاف علاقه مان است میشنویم به آن بی محلی میکنیم و سریع ازکنارش میگذریم.
 
     وقتی نمیخواهیم بشنویم و عمل کنیم یک گوشمان در است و دیگری دروازه.همینطور که میشنویم و سری تکان میدهیم که طرف تمامش کند از گوش دیگرمان همه اش را بیرون میریزیم.نگویید نه که هم من میدانم هم خودتان از من بهتر میدانید.
 
      حالا من هم میخواهم نصیحت کنم اگر میخواهید یک چشمتان در باشد و دیگر چشمتان دروازه بقیه متن را نخوانید.حالا جدا از شوخی بعضی از همان نصیحت ها درسی از یک عمر زندگی کردن است و با شنیدن انها نباید انقدر راحت از کنارشان بگذریم.
 
     والله حتما نباید سرمان به سنگ بخورد که. چرا از تجربه شکسته شدن سر های بقیه استفاده نکنیم تا در راه زندگی سرمان نشکند؟تازه میتوانیم روش های جدید شکستن سر را هم امتحان کنیم تا بعدا به بقیه بگوییم.
 
     ولی هر چقدر که تا بحال ضرر کردید و در دروازه گوش دومتان را نبستید بیایید از الان با هم عاقل باشیم و نزاریم دروازه باز بماند. ان گوشی که همه درسهای زندگی و چیز های خوب را بیرون میریزد را باید کند و انداخت دور.مگر نه؟
 
پایان
 
 

انشای صفحه ۳۰

۳ بازديد
انشای صفحه ۳۰
 
(خانه ی پر از حشره)
 
     صدای جیغ بنفش خواهرم در کل خانه پیچید که با داد میگفت:《سعید....اهای سعید. بیا کمک.تو اتاقم دو تا سوسکه》 . درست حدس زدید. سعید منم و با دو تا خواهر بزرگ شدم پس میدونید که در حال حاضر من محافظ خانواده در برابر نفوذ هرنوع موجود موذی هستم.
 
     وجود هرگونه حشره با هر شکل و اندازه ای توسط مادر و خواهرانم در خونه ما قدغن شده است.و خب به نظر شما هروقت یکی از اونها مشاهده بشه چه اتفاقی میافتد؟ درسته من احضار میشوم.البته از این کار بدم نمیاید چون به من احساس قوی تر بودن میدهد.به هر حال من جلوی آن حشره قلدر را که خاطر نزدیکانم را آزرده ساخته بود گرفتم.
 
     زندگی به عنوان محافظ خانواده خیلی هم راحت نیست. چون هر لحظه امکان حمله آنها وجود دارد.میتواند وقتی باشد که داری فیلم مورد علاقه ات را نگاه میکنی و یکدفعه تمام خانم های خانواده را جیغ زنان روی صندلی میبینی. میتواند وقتی باشد که در حال رقصیدن در اتاقت هستی و یکدفعه احضار میشوی،حتی میتواند وقتی که در دستشویی هستی هم اتفاق بیافتد و آرامشت را ازت بگیرد.
 
     اما من خودم به شخصه با این موجودات مشکلی ندارم.مثلا اگر ببینمشان اینطوری نیستم که بگویم :《وایی! بمیر ای موجود زشت و بخیل.》حتی اگر خوش شانس باشند و آنها را نزدیک در یا پنجره ببینم میذارم به زندگیشان برگردند. ولی بین خودم و آنها چند تا قانون مهم گذاشتم:
 
_اگر داری روی بدنم راه میروی،غزل خداحافظی ات را بخوان.
 
_اگر قصد داری بروی داخل طرف غذای مورد علاقه ام، متاسفم نمیتوانم به زنده بودنت کمکی بکنم.
 
_اگر مثل چی قصد در آوردن حرص من را داری،مردی!.
 
_اگر سوسکی،بالدار هم هستی، اندازه کف دست هم هیکل داری،خب خیلی خوش آمدی من چمدون هایم را آماده کردم الان از خونه میرم.
 
     ولی واقعا تا حالا به زندگی آن آدم هایی که در سرزمین های استرالیایی زندگی میکنند فکر کردید؟ لعنتی ها اگر من یک هزار پا اندازه دسته جارو ببینم درجا سکته را میزنم چطوری از آنجا فرار نمیکنید؟ تازه مارمولک هایشان مثل اژدها میمانند انقدر که بزرگ اند. وایی!آخر زندگی کنار عنکبوت های غول پیکر و سوسک های هم قد با قوباغه را کجای دلم بگذارم. اگر یه وقت خواستید آنور ها بروید حواستون به حشرات وحشتناکش باشد وگرنه حسابی از کارتان پشیمان میشوید.
 
     به هر حال میدانم که خانه پر از حشره ایده آل هیچ کسی نیست اما شاید برای حشرات هم زندگی کنار یک مشت آدم خپل و گنده که همیشه میخواهند آنها را از بین ببرند ایده آل نباشد.که میداند،شاید باید به حریم های همدیگر احترام بگذاریم و با هم همزیستی کنیم.
 
پایان
 
 

انشای صفحه ۲۴

۴ بازديد
 
عنوان نوشته= {مدرسه}
 
بند آغازین=
 
   نفسی عمیق بکش.میتوانی بوی پاییز را حس کنی؟اگر خیلی بزرگ شده باشی ممکن است فراموش کرده باشی این بوی دل انگیز چه معنی ای دارد؛اما برای خیلی از جوانان و نوجوانان معنی آغاز چیزی خاص را میدهد،مدرسه
 
بند های میانی=
 
    همیشه قبل مدرسه آدم مشتاق خرید وسایل مدرسه است. وسایلی که قرار است یک سال یا چند سال مهمانت باشند. تا با آنها دل معلم ها را به دست آوری.کتاب هایت را با خودکار های رنگی زیبا کنی و جزواتی مانند رنگین کمان داشته باشی.
 
     وایی! از بوی کتاب ها و دفترهای نو نگویم که دل آدم ضعف میرود برایشان. با ورق زدن هر کدام از کتاب هایت مطالب ناشناخته ای میبینی که میدانی میتوانی بیاموزی. راه مدرسه را به یاد داری؟ همان جایی که دوستانت را میبینی که با تو همسفرند.جایی که برگ های پاییز را زیر پاهایتان میگذارید تا صدای زیبایشان شما را به وجد بیاورد. صف های مدرسه را چه؟ همان جایی که ناظم ها و مدیر هارا با یواشکی حرف زدن هایمان کلافه میکردیم و یا به خاطر بلند بودن ناخن هایمان تنبیه میشدیم.
 
      حتی حضور درکلاس حس دیگری دارد. ادم احساس تکلیف و مسئولیت میکند. این دوسال که گذشت همه ما از این حس محروم بودیم.حس اینکه جلوی فرشته نجاتت از جهل قیام کنی و روی صندلی کوچکت احساس غرور کنی که در مسیر درست زندگی قرار داری. این حس که داری در مرحله ای بین گهواره و گور علم می آموزی.میدانم الان از اینکه معلم را میبینی و میتوانی به لب هایش چشم بدوزی تا طعم مطالب جدید را بچشی تو را ذوق زده میکند.مطمئن باش تنها نیستی. دبیران دلسوز که به تو بال پرواز میدهند و مسیر حرکت را به تو می آموزند هم از حضور تو خوشحالند.
 
بند پایانی=
 
       اصلا هرگز فکر میکردی تعطیلی مدرسه تو را افسرده کند؟ چه روز هایی که برای تعطیل شدن محل شکوفاییمان دعا میکردیم.دعا برای از دست دادن لذت ها! جالب است نه؟ ولی دیگر همه میدانیم چه نعمتی در اختیار داریم.پس بیایید از مدرسه تمام استفاده را ببریم.
 
(پایان)