شنبه ۰۱ اردیبهشت ۰۳

حکایت نگاری صفحه ۶۹

انشاهای کتاب یازدهم تجربی مبینا ایوبی

حکایت نگاری صفحه ۶۹

۴ بازديد
بازگردانی حکایت طاووس و زاغ
 
   روزی از روزها در دشتی بزرگ که صدای بلبلان و سبزی دشت هرکسی را مشتاق دمی نشستن و استراحت میکرد، یک طاووس و یک کلاغ اتفاقی همدیگر را دیدند. در این دیدار طاووس و کلاغ عیب ها و زیبایی‌های همدیگر را از نزدیک دیدند. طاووس در این بین به کلاغ گفت:《این پاهای سرخ و زیبا که مثل کفشی پوشیده ای اصلا لایق تو نیست. آن کفش ها شایسته لباس رنگی و زیبای من است. مطمئن باش موقع به وجود آمدنمان کفش های اشتباه به ما داده اند.کفش های سیاه و زشت تو نسیب من بیچاره شد و تو کفش های زیبای من را پوشیدی!.》
 
   کلاغ که حسابی از حرفهای طاووس بهش بر خورده بود جواب داد:《اتفاقا اگر اشتباهی اتفاق افتاده باشد،برعکس چیزی که تو گفتی بوده! اشتباه در پوشیدن کفش نبوده بلکه در انتخاب لباس بوده.احتمالا فرشتگان مسئول ما خسته بودند و لباس زیبای من را که به کفش هایم هم میآید به تو داده اند و لباس های سیاه تو به من رسیده.》
 
   همینطور که طاووس و کلاغ با هم بحث میکردند،لاکپشتی که در آن نزدیکی بود و داشت استراحت میکرد را بیدار کردند.لاکپشت سر خود را از لاک سفتشش بیرون آورد و گفت:《شما دو نفر بهتر است از این دعوای الکی دست بردارید. مطمئن باشید خدا هرگز اشتباه نمیکند و تمام این ها بر اساس نظم خاصی است.خداوند هرگز همه چیز های خوب را به یک نفر نمیدهد،بلکه هر کس زیبایی ها و عیب هایخاص خودش را دارد.هرکدام از ما باید به چیزی که خداوند به ماداده راضی و از داشتن آن خشنود باشیم.》
 
پایان
 
 
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.