شنبه ۲۹ اردیبهشت ۰۳

فعالیت صفحه ۶۶

انشاهای کتاب یازدهم تجربی مبینا ایوبی

فعالیت صفحه ۶۶

۴ بازديد
فعالیت صفحه ۶۶
{دعوت به مهمونی}
 با اصرار بیش از حد دوستانش آخر سر راضی شد به مهمانی خاصشان برود.خیلی اصرار داشتند که حتما با آنها همراه شود.مثل اینکه قرار بود شخص خاصی دعوت شود که دوست نداشتند فرید آن را از دست بدهد.
 اصلا دوست نداشت برود.دلش به شدت شور میزد و چراغ قرمز غریزه اش به او هشدار میداد.همیشه به غریزه قوی اش اعتماد داشت وهربار،بدون استثناء به وسیله آن نجات پیدا کرده بود.ولی ایندفعه تصمیم گرفت مقابل حس ششمش سر خم نکند و هرطور شده به آن مهمانی خاص و باشکوه برود.
 بالاخره ساعت ۵ شد و زمان رفتن.از قبل آماده شده بود و منتظر احمد و فرشاد نشسته بود.فرشاد پسری خونگرم و با احساس بود،کاملا اجتماعی و همیشه با همه سر شوخی داشت.موهای بلوندی داشت که با چشمان سبزآبی و لب های قلوه ای سرخش متناسب بود. دقیقا برعکس احمد.هرچقدر هم فکر میکردی این دو پسر دقیقا مخالف همدیگر بودند.هیچ چیزشان مثل یکدیگر نبود،ولی در عین حال بهترین دوستان همدیگر بودند.
احمد پسری با موهای سیاه و کمی مجعد بود.به شدت درونگرا بود و همیشه لباس های نسبتا تیره میپوشید.چشم و ابروی مشکی و زیبایی داشت که برق خاصی در آنها بود.با کسانی که صمیمی بود خیلی راحت تر بود ولی در کل پسر خجالتی ای بود.
 -دینگ...دینگ.
 صدای زنگ در تمام رشته های افکارش را به هم ریخت.باخودش گفت:{بالاخره با ۱۰ دقیقه تاخیر رسیدند.} بلند شد و سریع در را باز کرد.تا آمد با خوشحالی با دوستانش سلام و احوال پرسی کند جلوی در خشکش زد. به جای چهره های آشنای همیشگی هیکل بزرگ مردی غریبه روبرو شد. مرد غریبه هیکل به شدت بزرگی داشت به همراه یک کت چرمی مشکی و عینک دودی سیاه.انقدر ترسناک بود که چشمان آبی فرید نزدیک بود به خواب ابدی فرو بروند.ولی سریع خودش را جمع و جور کرد. درحالی که سعی میکرد قوی به نظر برسد تک سرفه ای کرد و گفت:{ببخشید.منتظر فرد دیگری بودم.چه کمکی میتوانم بکنم؟} و منتظر به عینک مرد سیاه پوش زل زد.
 دستان مرد بدون هیچ حرفی به سمت جیب کتش رفت و برگه ای را بیرون کشید و به دستان فرید داد.بعد رویش را برگرداند و با اولین قدم غیب شد.دهن فرید باز مانده بود.برای اطمینان چند بار با دست به صورتش زد تا مطمئن شود خواب نمیبیند.کاغذ لول شده که دورش نوار قرمزی پیچیده شده بود را نگاه کرد و با قدم های آرام به داخل خانه رفت.
 روبان را با ظرافت باز کرد و کاغذ را خواند.در اولین خط نوشته بود نامه از طرف پدرش است.
_چی؟! از طرف پدرم؟ امکان نداره همچین چیزی.
ادامه نامه را خواند:پسر عزیزم.نمیدانم قرار است حرفم را باور کنی یا نه ولی مادرت به زودی در خطر بزرگی خواهد افتاد.میدانم که تو در خانه مجردی زندگی میکنی،هرچه نباشد همیشه مراقبتان هستم.تا این نامه به دستت رسید به سمت خانه مادرت برو.باید این کار رو انجام بدی و اگر غفلت کنی پشیمان خواهی شد.میخواهم مادرت پیش من بیاید ولی اگر شیطان روحش را بدزدد ناپدید میشود.لطفا باورم کن.شاید سراغ تو هم بیاید پس دو هفته ای را پیش عمه پتی باشید.دلتنگ تو پدرت.
 فرید نمیدانست چه بگوید.اضطراب درون وجودش جوشید و خواست بلند شود و وسایلش را جمع کند ولی یکدفعه ایستاد.او در خانه تتها بود و دوستانش هم دیر کرده بودند.پس این صد درصد شوخی دوستانش بود. با صدای بلند خندید و گفت:{بچه ها این اصلا شوخی خوبی نبود.نباید با پدر خدابیامرزم شوخی میکردید.}همان موقع زنگ به صدا در آمد و با دیدن دوستان و خنده هایشان تمام ماجرا به فراموشی سپرده شد.
 ساعت ۱۲ نصفه شب بود که خسته و هلاک به خانه رسیدند.با دوستانش خداحافظی کرد و بابت اصرار و دعوتشان تشکر کرد.در را باز کرد و وقتی وارد خانه شد مردی را دید که شاخک های بزرگی از کمرش بیرون زده بودند.او خیلی آرام روی کاناپه اش لم داده بود. با چشمان حریص قرمز و پوزخند کنار لبش به فرید نگاه میکرد.بعد از چند ثانیه شروع به صحبت کرد:
_ چقدرخوشحال شدم که به حرف پدرت گوش نکردی. معلوم نیست اون پیرمرد از کجا نقشه ارباب من رو فهمیده بود که میخواست به خانواده حقیرش هشدار بده.    فرید با ترس و تعجب رو به روی مرد ایستاده بود. مردمک چشمانش گشاد و بدنش مانند تکه ای چوب شده بود. با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت:{یعنی چی؟ تو دیگه کی مسخره ای هستی؟ داری راجب چی حرف میزنی؟}
مرد پاسخ داد :{ای پسر بیچاره، من از طرف ارباب اریس انتخاب شدم که غذای این هفته شون رو آماده کنم. ارباب عا.شق ترکیب روح پیر و جوون اند.}
بعد در حالی که از جایش بلند میشد و شاخک های بزگش فرید در خود گیر می انداختند ادامه داد:{و من همیشه بهترین ترکیب ها رو براشون میبرم.}
  و جیغ پسرک آخرین چیزی بود که از حنجره اش خارج شد.
پایان
 
 
 
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.